بعضی وقتها برای اینکه یادمون بیاد با زحمات چه کسانی به هر چی که هستیم رسیدیم به دستهای پینه بسته و خراشیده این پیرمرد که به نرمی دستهای کوچکتری را میفشارد یک نگاهی بیاندازیم بد نیست ، هرچند بعضی ها حتی با این فداکاریها نیز بجائی جز نیستی نرسیدند .
سلام ای کاش رابطه ام با بابام بهتر بود. ای کاش از اول جوری با حرفاش بزرگم می کرد تا کمبود محبت نداشته باشم. ای کاش وقتی صداش می کردم بجای "هان" می گفت "جانم" تا وقتی داخل دنیای مجازی حالا واقعی رو ولش، داخل مجازی یه جنس مخالف بهم می گفت جانم از خوشحالی وا نرم و از خود بی خود نشم... ای کاش وقتی باهاش حرف می زدم، چند دقیقه، همش چند دقیقه سرشو از اخبار و تلویزیون بیرون می اورد و به حرفام گوش می داد یا لااقل یه سری تکون می داد تا دلم خوش شه که حواسش هست، اما دریغ از یه جمله در مقابل کرور کرور حرفام. آره اگه این کار ها رو می کرد من مجبور نمی شدم برم دنبال یه شخص سومی بگردم تا براش حرف بزنم، شخصی که شاید از روی سادگی من و برای گذروندن اوقات خودش در برابر هر جمله ام، به به و چه چه می گفت و با اشتیاق به حرفام گوش می داد.. ای کاش وقتی کنارش نشسته بودم یا شونه به شونه هم راه می رفتیم، با دستای گرمِ پدرونش، دستامو می گرفت یا دستشو میذاشت دور گردنم تا با هم قدم بزنیم. تو رو خدا تو بگو این کار گناهه؟ این کاره اشتباه و حرامه؟ یا اینکه میل به جنس مخالف باعث شه تا دستای یه نامحرم دستامو لمس کنه؟ ... ای کاش وقتی چادر سرم می کردم تا از خونه خارج بشم، صدام می زد و می گفت: دخترم ماشاالله چه ماه شدی، بیرون که میری مواظب خودت باش که حجاب فاطمه زهرا رو با خودت داری.اما بجای این حرفا اون جوون بهم گفت خوشکلم رنگ مانتوت چه قشنگه، چرا قایمش کردی زیر این پارچه مشکی... دیگه بهش مهلت حرف زدن ندادن، آخه اون ساختمون قشنگی که چندی پیش در حال عیش و نوش درش بود الان دیگه از آدماش خالی شده بود و چندین ماشین از نیروی انتظامی منتظرشون بود تا به کلانتری منتقل بشن.. حس و حال بدی داشتم، اشکامو پاک کردم و خودمو به اولین امام زاده رسوندم تا دعاشون کنم، یاد روزهایی افتاده بودم که باهم مجری می شدیم تو نشست ها و با خودم گفتم ای کاش اون مطالب و جمله هایی رو که در نشست ها برای والدین می خوندیم، و اون حرفایی رو که مشاور راجب رابطه و عشق میان والدین با فرزندان بیان می کرد، پدر و مادرا جدی می گرفتن تا الان کار به اینجا کشیده نشه... و یاد این حرف ها از مشاورمون افتادم که می گفت : وقتی که بچه ها را به مکان دیدنی و خاصی می برید، در حقیقت آنها را به دنیای خود وارد می سازید و می گویید: "از بودن با تو، لذت می برم و مایلم جزیی از وجودم را با تو شریک شوم. بچه ها نیاز دارند که اغلب و به طور مستقیم این پیام را از زبان شما بشنوند: "تو را دوست دارم."ما می توانیم با گفتن چنین جمله هایی، مهرمان را به بچه ها نشان دهیم: "چقدر خوشحالم که بچه ای مثل تو دارم! و شاید مهم ترین حرف: و من الله توفیق ه دنبال رفیقی باش که با تو گریه کنه چون کسی که با تو بخند زیاد است.
چند روزی بود که حسابی فکرم مشغول بود. مشغول حرفای دوستان، اطرافیان. اوّلاش زیاد جدی نمی گرفتم، گفتم خب این حرفا و بحثا زیاد مهم نیست، چند روز بگذره همه چی دوباره عادی میشه. اما چند روز بعد وقتی دیدم دوستم با حالت زار و گریون همراه با اون جوون ها از یه ساختمون شیک و مجلل که چراغ های رنگی چشمک زنش آدمو محو خودش می کرد، خارجش کردن، رو کردم طرفش و گفتم پس جدی بود؟؟ گفت:
بهش گفتن خانم راه بیفت،دستش از تو دستم کشیده شد و چند قدم به سمت ماشین ها رفت، وقتی که سوار ماشین شد، سرشو از پنجره بیرون آورد و با صدای نسبتا بلندی گفت: " کاش ها رو کاشتند و سبز نشد " ...
زمانی که اوقات خاصی را برای فرزندانمان صرف می کنیم، آنها با خود می گویند: "من باید برای پدر و مادرم مهم باشم که این وقت را فقط به من اختصاص داده اند."
ما اغلب برای فرزندانمان غذا فراهم می کنیم، آنها را با اتومبیل به گردش می بریم و برایشان اسباب بازی می خریم، اما در قلب آنها هیچ چیز به اندازه یک در آغوش گرفتن ساده و نوازش، تاثیر ندارد. هیچ چیز به اندازه یک نوازش محبت آمیز به بچه ها این اطمینان را نمی بخشد که موجوداتی دوست داشتنی و ارزشمندند.
...
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |