جمله تصادفی

جمله تصادفی

من و ساقی - رادیو دل
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
رادیو دل

 

سلسله پست های دیداری از جنس بلور(3)


امسال عجیب سخت گرفته بودن!هم تعداد محدود تر بود و هم کارت ها رو دقیق تر داده بودن!


خلاصه گیرمون نیمد....


ساعت دو و نیم شد....منتظر تلفن یک دوست که خبر بده اگه کارت جور شد.زنگ زد....


اما گفت : معلوم نیست!بیا دم بیت بلکه گیرت اومد!


ما هم با هزار نذر و نیاز رفتیم!


دم بیت یه دونه کارت به ما دو نفر دادن!!!


چون دو سال بود که میرفتم از حضور در مراسم انصراف دادم!(آیکون بغض و هق هق ....)


کاملا نا امید بودم.یه جمعیتی فقط پشت در بود که کارت نداشتن....



اینجوری شده بودم:دی


هیچی...سرمون رو انداختیم پایین رفتیم به سمت خیابون جمهوری که بریم خونه.


سر کوچه هلالی یکی از دوستان رو اتفاقی دیدم!گفتم فلانی کارت داری؟


گفت بذار بپرسم و.....خلاصه باورم نمیشد تونسته باشم برم تو....


وقتی رسیدیم تو تازه نصف پر شده بود.داشتن شعر می خوندن....


وقتی رسیدم وسط که بشینم فقط من ایستاده بودم.خب آقا هم که داشتن نگاه می کردن.....


تمام قد و دست به سینه به آقا سلام دادم(یه سلام هم از طرف دوستان که دعا کردن کارت جور بشه)....خیلی قشنگ بود....خب وقتی احساس کنی رهبر داره نگات می کنه و داری سلام میدی....


مثل همیشه لبخند های آقا برای دانشجویان.....


نماینده دفتر تحکیم خیلی دلش پر بود از برخی دوستان.وقتی صحبتش تموم شد و صلوات فرستادن خطاب به آقا گفت:


الآن من ضد ولایت فقیه ام؟!....آقا هم یه لبخندی زدن .....وقتی رفت پیش آقا ،ایشون خیلی صمیمی باهاش صحبت کردن و دستی به سرش کشیدن.....(آدم هر جورکه میخواد فکر کنه ،بازم خوش به حالش که رهبر سرش دست کشید:(()


امسال آقا خیلی بیشتر به پاسخ به حرف های دانشجویان اختصاص دادند.این یعنی پر بار بودن صحبت ها.


اما چند روز قبلش!


با دوستان که صحبت می کردیم گفتیم ببینیم امسال افطاری چی میدن!؟آخه هر سال مرغ میدادن!اون موقع هم که بحث مرغ داغ بود و....


صحبت های آقا که تموم شد من تندی رفتم پشت دیوار!تقریبا به نزدیک ترین سفره به آقا نشستم!نماز رو هم در کنار سفره رنگین آقا خوندیم!(چه نمازی شد!!هم پشت آقا نماز خوندیم هم کناز سفره بودیم(آیکون سیخ و کباب با هم!))


شام لوبیا پلو دادن!از مرغ خبری نبود......چایی بود.پنیر بود ،سبزی بود،آب بود،خرما بود....خلاصه سفره قشنگی بود....


وقتی آقا برای افطار میان،دانشجو ها معمولا دوست دارن برن پیش ایشون.


یکی از دانشجو ها بچه چند ماهش رو داد به یکی از محافظا گفت ببرین پیش ایشون با دستشون از غذای خودشون بهش بدن!


آقا وقتی بچه رو گرفتن به پدرش یه نگاه کردن گفتن عیب نداره من پلو بدم؟!


بعد با دستشون دو تا دونه برنج گذاشتن تو دهان این کوچولو....(حیف عکسش رو تو سایت نذاشتن)


آخرش هم که دوستان قدیمی رو زیارت کردیم.....دوستانی که هز سال تو بیت زیارتشون می کنیم!



عکس ساقی


توی پیمونمه بس که دوسش دارم


توی این عشق


به نگار دلم سرم بدهکارم....


نوشته شده در دوشنبه 91/6/20ساعت 3:36 عصر توسط رمیسا متین نظرات ( ) |



قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت


<

جاوا اسکریپت

} } } setTimeout("prepos()",10); } function Start(){ swirl(),prepos() } window.onload=Start; // -->

جاوا اسکریپت