حرفــ مے زنے، اما تلخه محبتــ مے کنے ولے سرده چه اجباریستــ دوستــ داشتن من؟ نگــــران شـــب و روز هــــام نبـــــاش ، هــق هـــق گـــــــریه هـــام ، خودت را تصور کن... بی او! شاید بفهمی که چه کشیدم ... بــی تــو! بعدارمرگم بلافاصله مرا به خاک نسپارید..................... زیرا دوستانم عادت دارند دیربیایند.............................. از درد ضربات شلاق خاطراتت روی قلبـــــم بی انصاف… محکم زدی ، جایش مانده است… سرم را روی شانه ات بگذار تا همه بدانند " همه چیز " زیر سر من است ... من تمام راه را کاش میدانستم چه کسی این سرنوشت را برایم بافته دوست داشتنِ کسی که شما رو دوست ندارهـ کلا شماها به نظر گفتید زرشککککککککککککککککککککککککک کلا شماها به نظر گفتید زرشککککککککککککککککککککککککک خدا تنها روزنه امیدی است که هیچ وقت بسته نمیشود تنها خریداریست که اجناس شکسته را بهتر بر میدارد تنها کسی است که وقتی همه رفتن میماند وقتی همه پشت کردند اغوش میگشاید و تنها سلطانیست که دلش با بخشیدن ارام میگیرد نه با تنبیه کردن خدارا برایت ارزو دارم شما سر شهرام شبپره رو بگیر محکم نذار تکون بخوره اگه تونست حرف بزنه !
تنهـــــا نیستـــــم ،
بالشـــــم ،
قــــرص هـــام ،
آهــــــنگ هـــام ،
لـــــرزش دســــتام
همـــــه هستـــــن ... تنهـــــا نیستــــــم ..!!!
[ پنجشنبه شانزدهم آذر 1391 ] [ 15:9 ] [ ] [ 9 نظر ]
یادته مامان؟
وقتی میخواستی بهم یه غذایی بدی که من دوست نداشتم
اسـم قاشــق رو میذاشتی قـطار، هواپیمـا، کشتـی ؛ تا یـک لقمـه بیشتـر بخـورم
یـادته؟
...
شــدی خـلبـان، ملـوان، لوکوموتیـوران
مـی گفتـی بخـور تا بـزرگ بشـی
آقـا شیـره بشـی
مامان مـن عـادت کـردم
عادت کردم کـه هـر چیزی را بـدون اینکـه دوسـت داشتـه باشـم قـورت بدهـم...
حتـی بغـض های لعنتی نترکیـده م رو...
[ پنجشنبه شانزدهم آذر 1391 ] [ 15:5 ] [ ] [ 3 نظر ]
[ پنجشنبه شانزدهم آذر 1391 ] [ 15:2 ] [ ] [ نظر بدهید ]
[ پنجشنبه شانزدهم آذر 1391 ] [ 14:40 ] [ ] [ 2 نظر ]
شب ها خوابم نمی برد…
[ پنجشنبه شانزدهم آذر 1391 ] [ 14:16 ] [ ] [ یک نظر ]
خنــــــده دار است…نه؟!
که تـــــو هی مرا دور بزنی
و مـــن
دلــــــــم را خوش کنم
که در محاصـــره ی توام …
[ سه شنبه چهاردهم آذر 1391 ] [ 14:26 ] [ ] [ 20 نظر ]
[ سه شنبه چهاردهم آذر 1391 ] [ 14:23 ] [ ] [ 2 نظر ]
[ سه شنبه چهاردهم آذر 1391 ] [ 14:5 ] [ ] [ 2 نظر ]
[ سه شنبه چهاردهم آذر 1391 ] [ 14:0 ] [ ] [ 2 نظر ]
با سر ندوئیدم
که تو را در آغوش او ببینم ...![ سه شنبه چهاردهم آذر 1391 ] [ 13:59 ] [ ] [ نظر بدهید ]
[ سه شنبه چهاردهم آذر 1391 ] [ 13:57 ] [ ] [ یک نظر ]
آنوقت به او میگفتم یقه را آنقدر تنگ بافته ای
که بغضهایم را نمیتوانم فرو بدهم !!![ سه شنبه چهاردهم آذر 1391 ] [ 13:48 ] [ ] [ یک نظر ]
ای کـــاش هـمـان آدمـهـایـی کـه نـوشتـه‌هایـم را می‌دزدنـد
و حـرفهـایـم را به نـام خـودشـان می‌زننـد گـوشـه‌ای از
دردهـایـم را هـم بـدزدنـد و بـه نـام خـودشـان بــزنــنــد !![ دوشنبه سیزدهم آذر 1391 ] [ 14:59 ] [ ] [ 9 نظر ]
[ دوشنبه سیزدهم آذر 1391 ] [ 14:55 ] [ ] [ نظر بدهید ]
دلتنگ دوران کودکیم یادش بخیر!..... قهر میکردیم تا قیامت و لحظه ای بعد قیامت میشد.........!
[ دوشنبه سیزدهم آذر 1391 ] [ 14:37 ] [ ] [ 4 نظر ]
حـالا کـه میـخـواهـی بـروی
لطفــا قـدمـهـایـتـــ را تنـدتـر بـردار
دلـم را فـرستــاده امـ دنبـالـِـ نخــود سیـــاه . . . !
.
.
.
نـمـی دانـمــ از کجــا نـخــودسیـــاه گیـر آورد!
پشتـِـ سـرتـــ افتـــاد بـه روی سنـگــ فـرشــ هـای پیـــاده رو . . .
نوشته شده در جمعه 91/9/24ساعت
4:56 عصر توسط رمیسا متین نظرات ( ) |
وسعت دوست داشتن همیشه گفتنی نیست؛
به وسعت تمام ناگفته هایم دوستت دارم
نوشته شده در چهارشنبه 91/9/22ساعت
3:59 عصر توسط رمیسا متین نظرات ( ) |
مثل بغل کردنِ کاکتوس می مونهـ
هر چی محکم تر بغل کنیـ
بیشتر آسیب میبینی
نوشته شده در چهارشنبه 91/9/22ساعت
3:56 عصر توسط رمیسا متین نظرات ( ) |
نوشته شده در دوشنبه 91/9/6ساعت
3:49 عصر توسط رمیسا متین نظرات ( ) |
نوشته شده در دوشنبه 91/9/6ساعت
3:48 عصر توسط رمیسا متین نظرات ( ) |
نوشته شده در یکشنبه 91/9/5ساعت
8:59 عصر توسط رمیسا متین نظرات ( ) |
نوشته شده در دوشنبه 91/8/29ساعت
4:50 عصر توسط رمیسا متین نظرات ( ) |
| قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |
درباره سایت
منوی سایت
پیوند های روزانه
آرشیو سایت
پیوند ها
اختصاصی ویژه
طراح قالب
امکانات سایت
